دب اکبر،
دو کوچه پائینتر از خانه ات،
نشانیت را
به مسافران خسته می دهد.
ستاره صبح،
پنجره اتاق توست
و کهکشان،
حیاط خلوت خانه ات.
گیلاسهای خجالتی،
اردیبهشتها،
به شوق دیدن دستهای توست
که می رسند.
من پابند انتظارهای نارس،
به فصل آمدن دستهای تو،
نخواهم رسید.
« الهام ریزوندی »
نه.
دیگر به اوج هیچ ترانه ای نمی رسم،
وقتی تو نیستی
چشمی بچرخانی،
وقتی تو نیستی
زلفی برقصانی.
« غلامرضا پیرانی »
من از چشم تو؛ این زیبائی بسیار، می ترسم.
ز گیسوی تو همچون ظلمت آوار می ترسم.
دماغ عیش دیگر نیست، شبهای گمی دارم؛
که از بالابلندان همچنان بسیار می ترسم.
صدای عاشقم گم می شود در کوچه باران.
تو وقتی نیستی، هی می کنم اقرار: « می ترسم. »
ببین از چار سو در خویش محصورم، فراموشم.
از این دیوارهای کور لاکردار می ترسم.
چه دنیائیست این دنیای غمگینی که من دارم!
چو گل از وحشت همسایگی با خار می ترسم.
« شعبان کرمدخت »
دیدم که می رهم.
دیدم که پوست تنم از انبساط شعر ترک می خورد.
دیدم که حجم آتشینم،
آهسته آب شد
و ریخت، ریخت، ریخت
در ماه؛
ماه به گودی نشسته،
ماه منقلب تار.
در یکدگر گریسته بودیم.
در یکدگر تمام لحظه های بی اعتبار را
دیوانه وار زیسته بودیم.
« سارا مفیدی »
صد تومان از کیف من برمی داری،
در جیب من می گذاری.
مرا از پائین شهر،
به بالای شهر می کشانی.
پشت چراغ قرمز معطل می کنی.
معطل می کنی
که پیرزن گدا سر برسد
و در دستش بگذاری.
هزار کیف داری.
هزار جیب داری.
دعاهای مرا گم کرده ای
یا دیگر چراغ قرمز نداری؟
« محمدرضا رستم پور »