تو بودی؛
مردی که در زندان پرنده شد
و آسمان را می فهمید؛
پرنده ای که به دنیا آمد
و بسیار جوان بود که رفت،
پرنده یازدهم در باد،
پرنده یازدهم در باران،
پرنده یازدهم
که تولدش به زمستان من افتاده است.
تولدش مبارک!
« لاله جهانگرد »
روزی که صاحب باغ او را به این جا آورده بود، گفته بود که باید پرنده ها را بترساند؛ اما طولی نکشید که متوجه شد نمی تواند قلب کاهیش را راضی به ترساندن پرنده ها کند. حالا که صاحب باغ او را داخل انباری انداخته بود، گوشه ای نشسته و به پنجره خیره شده بود و با خودش می گفت: « آیا مترسک جدید یادش می ماند که نشانی جدید مرا به پرنده بدهد؟ اصلا صدای درخواست مرا وقتی که صاحب باغ به سوی انباری می کشاندم، شنیده؟ اگر پرنده پیدایم نکند، چه؟ دوباره مثل آن موقعها تنها می شوم. » به دستهای چوبیش نگاه کرد. انگار جای خالی چیزی روی دستهایش سنگینی می کرد. چقدر دلش می خواست پرنده دوباره روی دستهایش بنشیند! روز اول دوستیشان، مترسک ناگهان و بدون دلیل گفته بود: « با من دوست می شوی؟ ». پرنده که ترسیده بود پر کشیده و رفته بود؛ اما بعد از چند لحظه برگشته و روی دستهایش نشسته و با صدائی لرزان گفته بود: « می گویند تو با بقیه مترسکها فرق داری و هیچ وقت پرنده ها را نمی ترسانی. به همین خاطر، دلم می خواهد روی دستهایت بنشینم. » یاد آن عصرهای شادی افتاد که پرنده روی دستانش می نشست و با هم حرف می زدند و مترسک یواشکی به او گندم تعارف می کرد و به او لبخند می زد. چقدر دوست داشت به جای این لبخند کج و کوله، لبخندی واقعی داشت! در این فکرها بود که ناگهان صدائی آشنا را شنید: « سلام دوست مترسک من! آن جا داخل انباری خیلی تاریک است. نه؟ ». مترسک گفت: « سلام. نشانیم را مترسک جدید بهت داده؟ می دانستم، می دانستم که مترسکها هوای همدیگر را دارند. » پرنده آمد و روی دستهای مترسک نشست. حالا دیگر دستهای مترسک مال پرنده شده بود. مترسک به پرنده نگاه کرد و خندید؛ اما نه با همان لبخند کج و کوله همیشگی؛ بلکه با یک لبخند واقعی.
« فرناز میرحسینی »
یک شب مثل همیشه روی صندلی کنار پنجره اتاقش نشسته بود و داشت کتاب می خواند که ناگهان گنجشکی آمد و پشت پنجره نشست. او که از حیوانات می ترسید سعی کرد ترسش را کنار بگذارد و مقداری آب و غذا به گنجشک بدهد؛ چون احساس می کرد که خیلی گرسنه است. کمی آب داخل نعلبکی ریخت و مقداری نان خشک هم خرد کرد و داخل نعلبکی دیگر قرار داد و آنها را بیرون پنجره گذاشت. گنجشک ترسید و فرار کرد. با خودش فکر کرد شاید دوباره برگردد. پس برگشت و روی صندلیش نشست و دوباره شروع به خواندن کرد. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که گنجشک دوباره برگشت. نوکش را داخل نعلبکیها کرد و همه آب و نان خشکها را خورد. سپس با چشمهای مهربانش به او نگاه کرد و رفت. هر شب همین وضع تکرار می شد؛ اما یک شب هر چقدر منتظر نشست، خبری از گنجشک نشد. مثل همیشه نعلبکیهای پر شده از آب و نان خشک را بیرون پنجره گذاشت و به ماه خیره شد و از خدا خواست که گنجشک دوباره بیاید. صبح که شد، با صدای جیک جیک بلندی از خواب پرید. رفت پشت پنجره. آن طرف شیشه، گنجشک را دید که با دو تخم کوچک و قشنگ در خانه ای که با شاخ و برگ درختها ساخته نشسته و به او نگاه می کند. شاید از شب تا صبح آن را ساخته بود.
« مهشید فنودی »
آیا تا به حال به کودکان نگریسته اید،
در حالی که به بازی چرخ چرخ مشغولند
و یا به صدای باران گوش فرا داده اید،
آن زمان که قطراتش به زمین برخورد می کند؟
تا به حال به دنبال پروانه ای دویده اید،
آن زمان که نامنظم و بی هدف به چپ و راست پرواز می کند
یا به خورشید رنگ پریده خیره گشته اید،
آن زمان که در مغرب فرو می رود؟
کمی آرامتر حرکت کنید.
این قدر تند و سریع به رقص درنیائید.
زمان کوتاه است.
موسیقی به زودی پایان خواهد یافت.
آیا روزها را شتابان پشت سر می گذارید؟
آن گاه که از کسی می پرسید: « حالت چطور است؟ »،
آیا پاسخ سؤال خود را می شنوید؟
هنگامی که روز به پایان می رسد،
آیا در رختخواب خود دراز می کشید
و اجازه می دهید که صدها کار ناتمام بیهوده و روزمره،
در کله شما رژه روند؟
سرعت خود را کم کنید.
کمتر شتاب کنید.
این قدر تند و سریع به رقص درنیائید.
زمان کوتاه است.
موسیقی دیری نخواهد پائید.
آیا تا به حال به کودک خود گفته اید:
« فردا این کار را خواهیم کرد. »
و آن چنان شتابان بوده اید
که نتوانید غم او را در چشمانش ببینید؟
تا به حال آیا بدون تأثری،
اجازه داده اید دوستی ای به پایان رسد؛
فقط بدان سبب که هرگز وقت کافی ندارید؟
آیا هرگز به کسی تلفن زده اید؛
فقط به این خاطر که به او بگوئید:
« دوست من! سلام. »؟
حال کمی سرعت خود را کم کنید.
کمتر شتاب کنید.
این قدر تند و سریع به رقص درنیائید.
زمان کوتاه است.
موسیقی دیری نخواهد پائید.
آن زمان که برای رسیدن به مکانی،
چنین شتابان می دوید،
نیمی از لذت راه را بر خود حرام می کنید.
آن گاه که روز خود را با نگرانی و عجله به سر می رسانید،
گوئی هدیه ای را ناگشوده به کناری می نهید.
زندگی که یک مسابقه دو نیست.
کمی آرام گیرید.
به موسیقی گوش بسپارید،
پیش از آنکه آوای آن به پایان رسد.
« دیوید ال. وذرفورد »
گل هنوز،
ناز می کرد به بلبل.
طفلکی بلبل هم،
نه دگر حوصله ای داشت
و نه مستی و نه شوری و سر آوازی.
هر دو از هم دلخور.
هر دو از هم دلگیر
و نه سوزی و نه سازی.
عشق می رفت به درگیری لفظی،
به تشنج بکشد رابطه آنها را
که من از راه رسیدم
و به آنها گفتم:
« صلواتی بفرستید
و این غائله را ختم کنید. »
« حسن فرازمند »