مرا به یاد سبز بودن می اندازی،
به یاد شادی
و عشق.
پرتوئی از آرامش،
تو همچون باور یک انسانی
که در خلوت،
عشق را
در عمق وجودت می رویانی
و همچون درختی از مهر،
سایه می اندازی
بر گیاهان ظریف
و هوائی پاک را
از برگهای باسخاوتت،
می پراکنی
و دنیائی از شور و صفا،
در ریشه هایت جا دارند
و ساکن دشتی پر از شقایق احساس،
بی توقع،
بی آلایش.
« لیلا میثمی »
دیگر فاصله ات را نمی ترسم؛
که ماه از دور،
زیباتر
و دل از دور،
نزدیکتر.
از بخت خوب تو،
چه خوشبخت است شعر من؛
ستاره پوش شب بی ستاره ها!
یاد تو قطب را استوا می کند.
چه رسد به من
که زیرپیراهنم؛ تو را
پوشیده ام.
حالا هر کجا که می خواهی، برو.
من تقدیرم را
بر دایره تو نوشته ام.
« مهری رحمانی »
هنوز به تو که می رسم،
باید نگاهم را بدزدم.
سرسری سلام کنم
و آرام از کنارت بگذرم.
اینها،
قوانین اول و دوم و سوم عشق است
و من « نیوتن »ی هستم
که هیچ کس نخواهد فهمید
پای کدام درخت سیبش افتاده است.
« وفا موسوی »
زمستان تا گلو می رفت در برف.
زمین بی های و هو می رفت در برف.
چه دورانی! چو می رفتم دبستان،
دو تا پایم فرو می رفت در برف.
« بابک حسین زاده برجوئی »
نه بورانی، نه برفی؛ کو زمستان؟
نه سرمای شگرفی؛ کو زمستان؟
لحافی، قصه ای، مادر بزرگی؟
نه قلیانی، نه حرفی؛ کو زمستان؟
« بابک حسین زاده برجوئی »