همه جا زمزمه باران بود
و ترانه ای که به ما می گفت:
« غم تنهائی را
از درون سینه باید شست. »
« علی غلامی »
چشم تو،
آینه روزهای من است؛
روزهائی که می آیند،
روزهائی که می روند و نمی آیند.
چشم تو،
اوج آرزوهای من است.
به من نگاه کن
تا حاجت روا شوم.
« سعید مستوفی »
رویای من،
هر سال با تو معنا می شود.
هنوز خاطره ها،
رنگ تو را
بر چهره دارند.
جدائی فاصله نیست؛
شکافیست عمیق،
میان دل ما.
سرنوشت من و تو،
بازی نبود؛
نوائی بود
از نوازنده ای پیر
که به آخر نرسید.
« لیلا میثمی »
مگذار این حس جدائی جا بیفتد،
این فاصله فرسنگ بین ما بیفتد.
تا عشق هست و حس زیبای محبت،
در دل چرا احساس غربت جا بیفتد،
روی لب ما جای حرف عاشقانه،
هی واژه های تلخ غم افزا بیفتد،
آن سایه های شوم تردید و تزلزل،
بر این یقین روشن زیبا بیفتد،
دیوار بی احساس سردی و جدائی،
در وسعت آبادی دلها بیفتد؟
حیف است بر دلهای چون آئینه ما،
آواره های سنگی حاشا بیفتد.
دل دل نکن؛ آه از دل و دلواپسیها!
در دل چرا هی دل دل بی جا بیفتد؟
تا کی به کنج انزوائی مثل مرداب،
این چشمه سار تشنه دریا بیفتد؟
محض خدا حالا بیا از خود بپرسیم
اصلا میان ما چرا دعوا بیفتد.
« محمد رحیمی »
طوفان است و موج.
کوسه ها خشمگین.
سهم من این جا،
تخته پاره ایست.
فانوست کجاست؟
بگو امشب،
برای من بسوزد.
« عباس عابد »