شاید از تو بپرسند
کجاست دستهای گمشده من.
شاید از تو،
سراغ چشمهایم را بگیرند.
تو فقط،
به آسمان اشاره کن.
« فاطمه عباسی »
او می آید
و عشق را
حرف به حرف هجی می کند.
او می آید
و به ما می گوید
فردا،
به رنگ آرزوهای ماست.
« زهرا سلیمی »
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را.
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را.
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها،
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را.
بوریائی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریانتر خورشید را.
چشمهای خفته در خون شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را.
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود.
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را.
کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها.
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را.
آه! اشترها چه غمگین و پریشان می روند!
بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را.
« سعید بیابانکی »
هر بار که می خواهم از تو بنویسم،
زخم از سر انگشتانم می چکد.
روی دفترم،
فرات به راه می افتد.
می اندیشم به تو
که زمین روی انگشت غیرتت،
چرخ می خورد.
آن قدر می چرخد
که می بینم آن سوتر،
سری بالای نیزه رفته است
تا من سرم را بالا بگیرم.
« دانیال رحمانیان »