بی ستاره و زخمی به گوشه ای افتاده است.
فانوسم را بدهید
تا از مرز کلمات عبور کنم.
« فرشاد نیکبخت ارزنده »
ببینید مردم!
تمام واژه هاتان تکراریست؛
سلامها،
جوابها،
دوست داشتنها،
نفس کشیدنها،
... .
به آئینه نگاه کنید.
حتی قیافه هاتان نیز تکراریست.
« فرشاد نیکبخت ارزنده »
باید به دنبال کلمه ای بگردم؛
کلمه ای به شکل یک چشم بند
که بنشیند جائی،
پائینتر از پیشانی این آدمهائی
که انگار،
هیچ کاری ندارند
جز تعجب نگاهشان،
از عشقی،
پا به سن گذاشته.
« فرشته شهلای »
برای دیدن چشمان توست
که این چنین،
همه پنجره های شکسته شهر را
جستجو می کنم.
« مجید شجاعی »
برای آنکه بارانی شوم،
همه ابرهای سرزمین پائیز را
به آسمان چشمانم هدیه دادم.
« مجید شجاعی »