می ترسم
از روزی
که همانند بزرگترها،
خشم بگیرم.
می ترسم
که آرزوهای شیرین کودکیم،
جا به آرزوهای حقیر بزرگترها بدهد.
می ترسم
قلب همچون آئینه ام
که تنها،
چند دروغ کوچک بچه گانه،
رویش خشهای کمرنگی انداخته اند
برود و به جایش،
سنگی از لب چشمه قلبم،
بیرون بزند.
می ترسم
که مغزم،
همچون فرمانروائی،
احساسم را به بردگی بگیرد.
« آناهیتا آزادگر »
خواستم،
یک بار فقط خواستم
به اندازه تمام کاجهای دنیا،
بلند شوم؛
اما تو باز هم
به جان ریشه ام افتادی
موریانه بی ارادگی!
« سمانه اندیش »
من،
صدای خواهش پنجره ها را می شنوم،
التماس درها را،
خنده قفل را
و تقلای کلید کوچک را
که پشت آینه ها گم شده.
« لاله جهانگرد »
پنجره های مشبک رنگی،
دوست داشتن مادر بزرگ بود،
وقتی که تسبیح می چرخاند
و دیگر نگاه نمی کرد.
« لاله جهانگرد »