هنوز می شود
« زیستن » را صرف کرد
در یک مشت خاک باران خورده
و قطره های سرد شبنم،
روی صورت گل رز.
هنوز می توان جاری شد
مثل آب
و راهی گشود
از میان تخته سنگها،
به سوی دریا.
« سدرا محمدی »
کبریت را کشیدم. موهای طلائی فرفریش با سرعتی دلهره آور کز خورد و دود شد. نمی دانم تعمدی بود یا نه. نمی خواهم بدانم تعمدی بود یا نه؛ ولی اصلا دستم را عقب نکشیدم. اصلا نخواستم که دستم را عقب بکشم. نخواستم موهای فرفری عروسک لوسش را نجات دهم. سی و یک سال است که عذاب وجدان دارم. بیست و نه سال است که می داند کار من بوده؛ ولی هنوز جرأت اعتراف به آن چه را که می داند ندارم. یازده سال است که همسرم؛ « زهرا »، می پرسد: « مشکلت با « ناهید » چیست؟ ». هشت سال است که کودکم می پرسد: « چرا ما هیچ وقت به خانه خاله « ناهید » نمی رویم؟ ».
« توحید فراهانی »
دستش را که بالا برد، خیال بقیه راحت شد. البته همه بچه ها می دانستند که شکستن پنجره کار او نیست؛ اما آقای ناظم که پسر آقای مدیر را تنبیه نمی کرد.
« مریم تجویدی »
شیر را با انگشتان ظریفش باز کرد. سرش را زیر آب گرفت. نفسش را حبس کرد. موهای پریشانش به هم می چسبیدند و روی صورتش آرام می گرفتند. مثل این بود که رام می شوند. صدای شرشر آب در سرش می پیچید. دیو سیاه دغدغه هایش کوچک و کوچکتر می شد. همراه با قطرات آب سرازیر از سر و صورتش تشویش در کاسه روشوئی سقوط می کرد. جائی خوانده بود که شستن دستها سبب آرامش روانی می شود؛ حتی برای یک جنایتکار.
« آرش مکوندی »
گوزن بزرگی که هدایت گله گوزنها را بر عهده داشت هنگام عبور از صحرا، در تله یک شکارچی به دام افتاد؛ به گونه ای که توان حرکت نداشت. شکارچی با دیدن گوزن به دام افتاده به سمتش آمد. بقیه گوزنها با دیدن شکارچی از ترس پا به فرار گذاشتند؛ اما از میان آنها گوزن ماده بسیار زیبائی که جفت گوزن نر گرفتار شده هم بود به نزد گوزن نر آمد و با آرامش کنارش نشست. شکارچی که این صحنه را دید، با حیرت به گوزن ماده گفت: « تو که کاری از دستت ساخته نیست. این جا مانده ای تا تو را هم بکشم؟ ». گوزن ماده گفت: « آری. چون من نمی توانم مرگ جفتم را ببینم، ابتدا مرا بکش و بعد به سراغ او برو. » شکارچی که بسیار خوشحال شده بود خواسته گوزن ماده را پذیرفت و طنابی را بر گردن گوزن ماده انداخت و چاقویش را بیرون آورد تا سر او را ببرد که ناگهان گوزن نر با دیدن این صحنه به غیرت آمد و شروع به تقلا کرد و آن قدر پاهایش را بر زمین کوبید که تله شکست و آزاد شد. سپس به سمت شکارچی دوید تا جفتش را نیز از دست او نجات دهد. شکارچی که ترسیده بود گوزن ماده را رها کرد و لحظه ای بعد وقتی آن دو دوشادوش هم در حال گریختن بودند، شکارچی با خود زمزمه کرد: « این است قدرت عشق. »
« ادوین مورنسو »