برف،
تپه ها را سفیدپوش کرده.
کلاغها
که به آسمان بلند می شوند،
خورشید سیاه می شود.
چقدر نگاهت سرد است!
« گلنوش عزیزی »
خاموش شد آتشکده ها در قدمت.
کسری نشکافت تا نشد مات غمت.
فریاد تو را خاک به افلاک رساند.
افراشته شد به بام هستی علمت.
« بابک حسین زاده برجوئی »
جادوگر دیو نعره زد: « بد آمد. »
از عرش خروش و نور ممتد آمد.
آواره شدند دیو و دد با کس و کار
تا بانگ برآمد که: « « محمد (ص) » آمد. »
« بابک حسین زاده برجوئی »
به پیش روی من تا چشم یاری می کند، دریاست.
چراغ ساحل آلودگیها در افق پیداست.
در این ساحل که من افتاده ام خاموش،
غمم دریا، دلم تنهاست.
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلقهاست.
خروش موج با من می کند نجوا
که: « هر کس دل به دریا زد رهائی یافت. »،
که: « هر کس دل به دریا زد رهائی یافت. »
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست.
ز پا این بند خونین برکنم نیست.
امید اینکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست.
« فریدون مشیری »