زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

زمین سبز

راه حلّهائی برای آلودگی پلاستیک

ماه من

 

ماه از تو طرح می کشد و رنگ می زند؛

رنگی به گونه های هماهنگ می زند.

موسیقی تمام جهان در نگاه توست.

وقتی که رنگ می کند، آهنگ می زند؛

اما به من اجازه دیدن نمی دهد.

بر چشمهای تشنه من سنگ می زند.

دارد تو را برای خودش ماه می کند.

بر قلب این پلنگ قفس چنگ می زند.

دستش به گرد پای شما هم نمی رسد.

پایش میان فاصله ها لنگ می زند.

دور از حریم حس تو می پوسد عاقبت.

دور از هوای خوب شما زنگ می زند.

 

ای ماه! طرح ماه قشنگ مرا بده.

دارد دلم برای دلش تنگ می شود.

« شبنم فرضی زاده » 

دور از تو

 

دیریست پر از ملالم، ای دوست!

دور از تو گرفته حالم، ای دوست!

هر روز و شبم به هر طریقی،

اندوه شده وبالم، ای دوست!

کو حال گل و دل سرودن؟

کو شادی و قیل و قالم، ای دوست!؟

صبح است و هوای گشتن؛ اما

من مرغ شکسته بالم، ای دوست!

یک لحظه نبود، آه، بی تو

کز غصه و غم ننالم، ای دوست!

گم در دل این کویر حسرت،

در رهگذر زوالم، ای دوست!

ای یاسمن و بنفشه من!

ای باغ گل خیالم! ای دوست!

ای شور غزل سرودن من!

گلواژه بی مثالم! ای دوست!

ای مونس لحظه های تلخم!

ای یار نکوخصالم! ای دوست!

کی صبح وصال می رسد، آه

کز شوق به خود ببالم، ای دوست!؟

رفتی و در این هوای عسرت،

دور از تو گرفته حالم، ای دوست!

« محمد رحیمی » 

از پنجره باز اتاق

 

سکوت شب،

صدای حرکت ماشینها در بلوار،

یاد سفرهای کودکیم را

زنده می کند.

 

تختم وسعت گرفته

و من شده ام

دختری پنج ساله.

« مریم سادات منصوری » 

پل خودت را خودت بساز!

 

روزی پسر جوانی سراسیمه به نزد استاد آمد و گفت: « استاد! چندین ماه است که در راهم تا نزد شما بیایم و پاسخ سؤالم را از شما بپرسم. شما که استاد بزرگ این دیار هستید به من بگوئید چه کار کنم تا فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیب من هم نشود؟ ». استاد نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: « امروز را استراحت کن. فردا صبح که خستگیت در رفت، پاسخت را خواهم داد. » صبح روز بعد، استاد پسر جوان را از خواب بیدار کرد و به همراه او و چند تن از شاگردانش به سمت رودخانه ای که در چند فرسنگی دهکده بود به راه افتادند. نزدیک رودخانه که رسیدند، استاد خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: « تکلیف امروز شما این است که بروید و از آن سوی رودخانه و از بین تکه سنگهای سیاهی که در کنار صخره قرار دارند تکه سنگ کوچکی برای من بیاورید. » هر یک از شاگردان استاد روشی را برای عبور از رودخانه و انجام تکلیفشان انتخاب کردند. برخی پرواکنان خود را به آب زدند و شناکنان و به سختی خود را به آن طرف رودخانه رساندند. برخی نیز با همکاری یکدیگر با چوبهای درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی ساختند. برخی دیگر نیز از گروه جدا شدند تا خود را به بالای رودخانه؛ جائی که عرض آن کم بود، برسانند و به راحتی و بدون هیچ وسیله ای از رودخانه عبور کنند. پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان استاد خیره شده بود. سپس ناگهان رو به استاد کرد و گفت: « این دیگر چه تکلیف مسخره ای است؟ اگر واقعا لازم است بچه ها به آن سمت رودخانه بروند و برای شما سنگ بیاورند، پلی بسازید تا بتوانند از روی آن عبور کنند. » استاد تبسمی کرد و گفت: « نکته همین جاست. این تو هستی که باید پل خودت را بسازی. روی این رودخانه دهها پل است؛ اما این جائی که ما ایستاده ایم، پلی نیست. تکلیف امروز ما برای این است که یاد بگیرید بیشتر اوقات، در زندگی مجبور می شوید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهتان خودتان برای خودتان پلی بسازید و منتظر دیگران ننشینید. اگر می خواهی مانند بقیه افراد فقیر و بیچاره دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگوئی: « از این به بعد، پلهای زندگی خودم را خودم خواهم ساخت. » و سپس بلافاصله از جا برخیزی و به طور دائم و مستمر در حال ساختن پلی برای عبور از رودخانه های خروشان زندگیت باشی. »

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی » 

مقام از خود راضی

 

روزی یکی از مأموران کنترل مواد مخدر به دامداری ای در ایالت تگزاس آمریکا می رود و به صاحب سالخورده آن می گوید: « من باید دامداریت را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم. » دامدار به بخشی از مرتع اشاره می کند و می گوید: « موردی ندارد؛ اما به آن جا نرو. » مأمور فریاد می زند: « آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم. » سپس از جیب پشتش نشانش را بیرون می کشد و می گوید: « این را می بینی؟ این نشان به این معناست که من می توانم بدون چون و چرا به هر جائی که دلم خواست، بروم. حالیت شد؟ ». دامدار محترمانه سری تکان می دهد و می گوید: « پوزش می خواهم. » و سپس به سراغ کارش می رود. کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلندی را می شنود. وقتی به اطراف نگاه می کند، مأمور را می بیند که از ترس یک گاو بزرگ وحشی دوان دوان در حال فرار است. به نظر می رسید که مأمور راه فراری ندارد و قبل از اینکه به جای امنی برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را به گوشه ای پرتاب می کند و به سرعت خودش را به نرده ها می رساند و فریاد می زند: « نشانت را نشانش بده. »

منبع: هفته نامه « اطلاعات هفتگی »