بچه بودیم،
پای در کفش پدر کرده
و ادای مردها را درمی آوردیم.
ای دریغا که هنوز،
پایمان در کفش آنان است!
« حسن فرازمند »
دیگر از باد نمی نویسم
که دستهایم را
با خودش ببرد.
من سعی دارم
تو را به این شعر بیاورم.
« کاظم واعظ زاده »
ماه از شب بالا می رود.
می خوابم.
جان می کنم.
گنجشکی می شوم.
از این شاخه به آن شاخه.
بیدار می شوم.
خوابهای پاره پاره ام را به هم می دوزم.
چیزی نمی فهمم.
به این می رسم:
زندگی تعطیل بردار نیست.
« معصومه سمنانی »