روز اسباب کشی،
مادربزرگ را
از پذیرائی به هال بردیم،
از هال به پستو،
از پستو به انباری.
مادربزرگ تنها کالای شکستنی ای بود
که با احتیاط حمل نمی شد.
« هوشنگ بهداروند »
نام تو را روزگار،
از شعرهای من به تاراج برد.
تاریکی اتاقم،
قاب نگاه تو را
در خود گم کرده.
خوش باورم که باز،
در ایستگاه خیال تو،
فانوس به دست ایستاده ام.
« نجمه عسگری »
از این اتاق به اتاقی دیگر.
از این خانه به خانه ای دیگر.
از تاریکی به تاریکی پناه می برند.
اشیاء برای زنده ماندن،
انسانها را جا به جا می کنند.
« کاظم واعظ زاده »
از عشق فقط دو قلب پوشالی ماند،
اندوه من و حسرت خوشحالی ماند.
ما کوه شدیم و نرسیدیم به هم.
دفترچه خاطراتمان خالی ماند.
« امیر قزلوند »