می گویند ابرها شاعرانه می بارند
و آدمها عاشقانه می گریند؛
یعنی ابرها،
وقتی که با همند، می بارند
و آدمها،
وقتی که از هم دور می شوند، می گریند.
می گوئی:
« با من تمام لبخندهایت شعر بود.
آیا
بعد من هم شعر خواهی گفت؟ ».
می گویم:
« بعد از تو تمام شعرهایم را
گریه خواهم کرد. »
« عبدالرضا مولوی »
همیشه،
نقاشیم با پنجره شروع می شود،
با دشت وسیع سبزی
که رودخانه هم دارد
و درختان بی شماری.
بهار است.
دستها در تلاش و کار.
سبدها پر می شود از سیب،
از انار،
از شاه توت و گلابی.
آه!
پیچیده همه جا،
آواز قناری.
« منوچهر آتشک »
زندگی مرگ است؛ آری.
زندگی مرگ کبوتر،
در میان شاخ و برگ بید بی برگ است.
زندگی ننگ است.
زندگی شاید،
فریب ماه بی رنگ است.
« محمدامین چاروسائی »
دلم امشب هوای گریه دارد.
نیستانی نوای گریه دارد.
دل بی طاقتم چون ابر تیره،
دل تنگی برای گریه دارد.
« غلامرضا پیرانی »
از با منی و نه با منی می ترسم.
لبخند چرا نمی زنی؟ می ترسم.
همراهی سنگ و آینه ممکن نیست.
از اینکه تو مرا بشکنی می ترسم.
« شبنم فرضی زاده »