نه چراغ چشم گرگی پیر.
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه.
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش،
زیر بارانی که ساعتهاست می بارد،
در شب دیوانه غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد.
در شب دیوانه غمگین،
مانده دشت بیکران در زیر باران.
آه! ساعتهاست
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر.
نه صدای پای اسب رهزنی تنها.
نه صفیر باد ولگردی.
نه چراغ چشم گرگی پیر.
« مهدی اخوان ثالث »
وقتی پرنده ای در قفس هست،
میله های افقی افکار انسان را
به هم می زنند.
آن وقت،
شعر گفتن آسان نیست.
« دانیال رحمانیان »
رو به آسمان،
دراز کشیده است.
همه چیز تکراریست؛
آسمان،
دشت،
نوای نی.
به گوسفندهای بی چرا فکر می کند،
به تاریکی،
به چشم گرگها،
ستاره هائی که افقی می آیند.
« حمیدرضا اقبالدوست »
از من نرنج،
اگر روی صندلیهای خط واحد،
شعر می نویسم.
بر من خرده مگیر،
اگر ایستگاهها را
عوضی پیاده می شوم.
سراغم را از کبوترها نگیر؛
اگر چه روزی،
برایشان دانه پاشیده باشم.
وقت کردی،
برایم پیامکی بفرست
و فکر کن به پرنده ای
که روزی می خواست
آغوشش آشیانه ات باشد.
« کمال شفیعی »